نگار با سواد شده است...

سلام

روزها پشت سر هم گذشتند و گذشتند و خدا به من یه داداشی داد. هر چند همیشه منتظر یه خواهر بودم .

اسمش رو محمد حسام گذاشتیم . حسام دقیقا روز پنج شنبه 11/4/94 به دنیا اومد.

مامانی در طول مدت بارداری تا تولید حسام اونقدر گرفتار و البته بدحال بود که هیچ خاطره ای از حسام نوشته نشد بعد از اونم با وجود اینکه تو خونه بود و روزهای خوبی داشتیم اما باز هم ارتباطش رو با اینترنت و کلا کامپیوتر خیلی کم کرد تا به قول خودش خستگی های کهنه مربوط به سال های اخیر کاریش رو در کنه....

بالاخره به آرزوم رسیده بودم و مامانم همش خونه بود. هر چند وجود حسام یه وقتایی خیلی هم مثبت نبود اما حداقلش من بشتر مامانم رو می دیدم. تابستان خوبی داشتیم .یه مسافرتم رفتیم مشهد که جای همگی خالی خیلی خوش گذشت.

اول مهر به سلامتی رفتم کلاس اول . اولش خیلی ذوق داشتم اما خداییش خیلی مدرسه رو دوست ندارم . مامانی هم که مدام گیر میداد که نگار مشقت رو بنویسسسسسسسسسسسسسسس

یه نکته مثبت داره و اون این که بالاخره با سواد شدم و می تونم بخونم و بنویسم.

اتفاق خوب دیگه تولید 7 سالگیم بود که مامان و بابایی کلی وقت گذاشتن و برام یه تولد به یادموندنی گرفتند. کلی هم هدیه گرفتم که البته لیستشو خودم قبلاً اعلام کرده بودم......

تازه خاله عزیزه و یگانه هم عروسی کردن و کلا سال خوبی بود. یادم رفت بگم یه دختر دایی هم به جمعمون اضافه شد که اسمش ساریناست و من خیلی دوسش دارم.

فقط از اول اسفند پای بابام شکست و الان دو ماهیه که تو خونس و تا دو ماه دیگه طول می کشه تا خوب بشه.

مامانی هم بعد از تعطیلات سال نو برگشته سر کار و من این اتفاقو اصلاً دوست ندارم

تولد 5 سالگی

امسال روز تولدم مامانی حسابی منو خجالت داد.

سر کلاس کنار دوستام نشسته بودم که یهو دیدم مامان و خاله عزیزه با یه جعبه که توش یه کیک تولد خوشگل شکلاتی بود اومدن تو و بعد از چند لحظه تازه متوجه شدم چه خبره. یه لبخند گنده به اندازه تمام پهنای صورتم زدم و از نگاه مامانی که توش باز از اون اشکای شوق داشت معلوم بود که خیلی خوشحاله....

بعدش خانم معلم منو برد ردیف اول ودوستام شروع کردن به خوندن آهنگ تولدت مبارک ....

مامانمم فیلم می گرفت و من از ذوق فقط می خندیدم

روز خیلی خوبی بود و مطمئنم همیشه به یادم می مونه

بعد از مراسم با مامانی و خاله رفتیم خونه. آخ جون مثل خیلی از بچه ها با مامانم و درحالیکه دستم تو دستش بود می رفتم خونه و امروز مامانم سرکار نبود....

همه چی و هیچی

حدود هشت ماهه که به اینجا سر نزدیم. غیبتمون ازاونجا شروع شد که مامانی اوایل بهمن ماه کارشو عوض کرد .در واقع با مدیر شرکتشون تفاهم نداشت و استعفا داد . اولش قرار بود اوضاع بهتر بشه و مامانم تو کارش پیشرفت کنه اما در واقع کارا یه جور دیگه پیش رفت. دو هفته ای بعد از شروع کار جدید فهمید که اوضاع اونقدرها هم که امیدوار بوده و تصور می کرده خوب نیست. شرایط کار جدیدش سخت بود و تازه باید شیفتی کار میکرد یعنی بعضی روزها بعد از ظهرا می رفت سر کار . تازه تعطیلاتم باید بره سر کار که البته هنوزم اوضاع به همون منواله. خلاصه یه مدتی مامانم از نظر عصبی بهم ریخته بود. حتی 7-8 کیلو لاغر شد. تعطیلات عیدم خیلی بهمون نچسبید البته یه سفر رفتیم مشهد که یه مقدار روحیه مامانو بهتر کرد. بعد از عید چند بار تصمیم داشت بی خیال سر کار رفتن بشه اما نشد. انگاری عادت کرده هر روز از خونه بزنه بیرون. نمی دونم کارش درسته یا نه اما به نظر من اون باید اول از همه مامان من باشه...

راسش جدیدا روزا خیلی تندتر از قبل میگذرن .بهار و تابستون خیلی سریع تموم شد و با اومدن پاییز یه اتفاق مهم تو زندگی من افتاد. وارد پیش دبستانی شدم و رسماً  دوران آموزشی شروع شد. امروز روز اول کلاس بود و از اونجایی که مامانی شیفت عصره خودش منو برد مدرسه. ازم چند تا عکس هم گرفت. نمی دونم چرا اما گوشه چشماش خیس بود فکر کنم از اون مدلایی که بزرگترا بهش میگن اشک شوق...

موقع برگشت هم که سرویس آوردم خونه مامان جون . البته مامانی هم اونجا بود راسش خیلی امیدوار نبودم اونجا باشه . وقتی دیدم اومده دم در یه لبخند گنده زدم که مطمئنم قند توی دلش آب شد. بوسم کرد و ازم در مورد روز اول مدرسه پرسید منم چیزایی رو که تو مدرسه بهم داده بودن بهش نشون دادم اما چه فایده که دوباره حرف سر کار رفتن شد و اینکه باید تا 10 شب بره سر کار ...

بغلم کرد برام لالایی خوند و من خوابم برد می دونم وقتی بیدار شم خونه نیست...

بعد از یک غیبت طولانی

سلام

کلی وقته خبری ازمون نبود .راسش گرفتار بودیم. گرفتار دنیاااااااااااااااا

خبر خوب و جدید اینکه امروز رفتم پیش دبستانی. سر فرصت باید براتون جزئیاتو تعریف کنم. شایدم یه خرده از مدتی که نبودیم بگم...........

لطفاً با همه بدقولیامون مارو تنها نذارین

مامان من مهندسه مامان شما كه مهندس نيست!!!

راست ميگم ديگه مامان من مهندسه. كلي هم برام چيزاي خوشگل ميخره. مامان شما كه مهندس نيست...

خلاصه جديدا اين شده تكيه كلام ما و كلي هم باهاش كلاس مي ذاريم. به قول مامانم انگاري فقط يه مهندس هست كه اونم مامان بنده است.

ديروز خونه عزيز بنده داشتم دوباره كلاس ميذاشتم كه مامان من مهندسه و مامان مهرنوش مهندس نيست و...

كه يكهو خاله (مامان مهرنوش) گفت خب مامان مهرنوشم دكتره!!

منم با تعجب يه نگاهي به خاله انداختم و بعد چند ثانيه سكوت گفتم هاااااااااااااااا!!!

دوباره چند دقيقه سكوت كردم بازم گفتم هااااااااااا

همه از كارم خندشون گرفته بود. خداييشم حالم گرفته شده بود. يعني واقعاً مامان مهرنوش دكتره؟؟

خوشبختانه (شايدم متاسفانه) خاله گفت كه نه مامان مهرنوش پرستاره و خيال من راحت شد.

ديگه اين واكنش من تا شب شد سو‍ژه خنده و اينكه همه تو كار من موندن كه بنده از كجا مي دونم كه تو مملكت ما دكتر بودن از پرستار بودن بهتره

تازه يه چيز ديگه تا يادم نرفته

از اين به بعد بنده خانم مهندسم .لطفا بهم نگيد نگار

مي خوام پام برسه!!!

سلام

تازگي ها بنده رفتم تو نخ بزرگ شدن و گير دادم به اينكه هر جا و روي هر صندلي و مبلي كه مي شينم بايد پام به زمين برسه. مگه من چيم از اين ماماني و بابايي كمتره كه هميشه پاشون مي رسه روي زمين...

توي اتوبوس بايد برم اون اخر بشينم لب صندلي كه پام برسه روي زمين

توي مهموني واي به اون روزي كه مبلشون زيادي بلند باشه و هيچ جوري نتونم پامو برسونم روي زمين

حتي يكبار كنار خيابون وقتي ديدم يه آقاهه روي موتورش نشسته و پاهاش آويزونه بهش گفتم : عمو پات نمي رسه. غذا نخوردي بزرگ بشي تا پات برسه؟؟؟!!!

خلاصه هر وقتم كه ديگه با هيچ ترفندي موفق نشم پامو برسونم روي زمين مامان بيچارمم بايد پاشو بگيره بالا...

آخرشم در بهترين حالت اين قضيه به اين صورت ختم ميشه كه بنده ميگم آره پام نمي رسه بايد تندتند غذا بخورم بزرگ شم تا پام برسه...

در مورد مسائل ديگه هم همينه مثلا چرا موهاي من مثل مامانم دراز نيست و كلي الم شنگه كه ماماني بايد موهاشو بكنه بده به من و گريه و...

حتي يكبار كه بابايي اصلاح نكرده بود گفتم كه بايد ته ريششو بده به من

خلاصه همه بايد حواسشون باشه يهو منو حساس نكنن و در مورد اينكه من كوچولو ام حرفي نزنن كه خيلي ناراحت مي شم...

 

هیچ عنوانی لیاقت بیان احساسمو نداره...

 چه زود گذشت

درست چهار سال پیش در همین ساعتها بود که برای گرفتن نوار قلب تو رفته بودم بیمارستان و چه استرسی بود

 و اینکه از شب قبل که برای اخرین بار تکون خردن تو  رو حس کرده بودم دیگه خبری نبود و من از صبح درگیر یه استرس خاص بودم و داشتم برای آخرین بار کیف وسایل بیمارستان رو چک می کردم که مبادا چیزی از یادم رفته باشه.

و بعد از نوار قلب وقتی گفتن ضربان قلب بچه ضعیف شده تا اون موقعی که دکترم رو پیدا کردمو باهاش حرف زدم و اون گفت سریع بیا بیمارستان... و چقدر این جابجایی به نظرم طولانی اومد

و توی راه داشتم آخرین سفارشات رو به مادرم می کردم که هر چیزی رو کجا گذاشتم و...

و اتفاق دیگه ای که قرار بود اون روز عصر ببوفته و دایی بره خواستگاری و با همسر آیندش صحبت کنه

و دیگه اینکه آسمون داشت ابری می شد و به نظر می رسید قراره بارون بیاد

و بالاخره رسیدم و رفتم بخش زایمان و آمادم کردن که برم اتاق عمل و اون لحظه بود که من تمام مراحل عمل اومد توی ذهنم و  یکهو استرس گرفتم و به این فکر کردم موجود کوچولویی رو که چند ماه بود تو وجودم پرورشش دادم قراره ازم جدا بشه و بعد چشامو بستم...

وقتی بهوش اومدم و بعد کلی اه و ناله روی تختم توی اتاق جا گرفتم و یه فرشته کوچولو کنارم جا گرفت تازه همه چی شروع شد...

بارون شروع شده بود و از پنجره اتاق می شد دونه های ریز بارون پاییزی رو دید و صدای اذان مغرب که توی فضا پیچیده بود و فرشته پاک من که برای اولین بار توی آغوش مادرش بود و داشت شیر می خورد و این فضا و احساس ناب رو هیچکس نمی تونه بفهمه مگه اینکه تجربش کرده باشه...

و حالا چهار سال گذشته و کودک من بزرگ شده و یه وقتایی حرفهایی می زنه که چندین روز فکر منو بخودش مشغول می کنه

حالا بزرگترن لذتم اینه که بدون اینکه  نگارم حواسش باشه از یه گوشه ای زل بزنم بهش و از تماشای بازی کودکانش و یا شعر خوندن وکتاب خوندنش سرمست بشم وبرم توی خیال و آرزوهایی رو که براش دارم تو ذهنم مرور کنم  و کلی بکیفم.

فرشته پاییزی من زندگیت سراسر بهار باد....

تولدت مبارک

 

وقتی نگار فیلسوف می شود...

جدیداْ حرفهای جالب و فیلسوفانه ای می زنم...

مثلاْ مامانی می خوام پرنده باشم و پرواز کنم

می خوام بارون باشم بریزم!!!

یا خورشید خانوم باشم برم اون بالا بخندم مثل خورشید خانوم توی کتابای قصه

و از هم جالبتر لباس و شلوار باشم منو تنم کنید!!!!

حالا لطفا اگه کسی تونست این آرزوها رو از نظر روانشناسی تحلیل کنه لطفا بهم خبر بده

نگار و محرم

با شروع ماه محرم بنده هم به همراه مامانی و بابایی توی مرام شرکت کردم و از اونجایی که اکثر خبرها توی مردونه است همراه بابایی می رفتم.

یه شب تو حسینیه چیزای  جالبی دیدم.

چند تا آقا با لباسای عجیب و غریب و شمشیر و یه چیزای دیگه که بابایی بهش گفت زره و کلاه خود اومدن تو

چند تا پسر بچه هم همراهشون بودن که با طناب بسته بودنشون

بعد آقاهه بلند بلند یه چیزایی گفت و بچه های بیچاره رو انداخت زمین. تازه آقاهه جاقو هم داشت....

خلاصه وقتی اومدیم خونه کار مامانم تازه شروع شد. یه تیکه دستمال پیچیدم روی سرمو مامانی هم شد لولو و بازی شروع شد....

نوحه خوانی و سینه زنی که دیگه جای خودشو داره. یه آبنبات چوبی که بجای بلندگو بود گرفتم دستمو شروع کردم به خوندن.

جالبتر از همه اینکه  نه که همه آقاهایی که مداحی می کردن ریش داشتن منم از بابایی خواستم ریششو بده به من هههههههههههه

تازه روز عاشورا هم ده بودیم و مراسم نخل برداری رو دیدم . خلاصه مراسم خوبی بود و به قول مامانی امیدوارم خدا قبول کنه

نگار و کفش اسکیت

سلام

با عرض معذرت از دوستانی که از نبودن ما دلگیر شدن. همش تقصیر مامانیه که تنبل شده و نمیاد از شیرین کاریای من بگه.

از وقتی عکسام فیلتر شد و دیگه دیده نمی شه یه جورایی انگیزه هاشو از دست داده یا شایدم اینا بهونه است و یه جورایی من واسش تکراری شدم گریههههههههههههه

به هر حال گذر زمان پای این حرفا وای نمیسته و بنده به زودی 4 سالم تموم می شه

هر روزم یه چیز تازه دلم می خواد. جدیدترینش کفش اسکیت بوده و اونجوری که حرفهای مامان و بابا فهمیدم جدیدا خیلی گرون شده و فعلا برام نمی خرن. البته بهونه شو گذاشتن سر اینکه من هنوز کوچولو ام. مامانی یه علامت زده روی دیوار و گفته هر وقت قدم رسید اونجا برام کفش اسکیت می خره. بین خودمون باشه ولی حالا حالاها طول می کشه قدم برسه به اونجا

یه روز مامانی گفت وقتی تولدت شد برات کفش اسکیت میخریم منم گفتم بیاید بادکنک ببندیم به سقف تا تولدم بشه!!!


حرف زدن به سبک کودکانه

سلام

این خاطره در مورد تلفظ کلماته

خودتون بهتر می دونید که بچه ها هر کدومشون تو تلفظ یه سری از کلمات مشکل دارن

یه روز مامانی بدجنسیش گل کرده بودو می خواست منو دست بندازه

مامانی: نگار بگو قابلمه

نگار: قالبنه

مامانی: نگار بگو سماور

نگار: سمارف

مامانی: نگار بگو یخچال

نگار:هخچال

مامانی: نگار بگو قوری

نگار: روقی!!

و...

مامانی: نگار بگو قسطنطنیه

نگار: قسطنطنیه!!!

و اینجوری بود که مامانی بیشتر از نگار ضایع شد.

وابستگی به مال دنیا!!!

یه مدتی بود که گیر داده بودم النگو می خوام

همش به مامانی می گفتم النگوهاشو بده به من

تا اینکه بالاخره یه روز مامانی دستمو گرفتو رفتیم دم مغازه و سه تا النگو واسم خرید.( البته بین خودمون باشه من فهمیدم از این النگو بیخودیاستا اما به روی خودم نیووردم)

اما همینا هم کلی فکر منو مشغول کردنو همش باید مواظبشون باشم. اگه گم بشن چیکار کنم؟؟!!!

و خلاصه کلی منو گرفتار کردن. مامانم میگه بببین تو روخدا آدمیزاد از بچگی به این مال دنیا دل می بنده!!ههههههه

خاطرات مشهد

سلام

سفر مشهد ما کلی با اما و اگر همراه شد و از اونجایی که بلیط قطار گیرمون نیومد و از طرف دیگه بابابزرگم هم حالش خوب نبود اینجوری شد که ما با عمه فاطمه و محیا و عمو سعید با ماشین خودمون رفتیم مشهد.

اینجوری هم خوب بود و من ومحیا کلی تو حرم و توی صحن ها بدو بدو کردیمو خوش گذروندیم

فقط من نمی ذاشتم شبا هیچ کس بخوابه تا نیمه شب شعر و اواز می خوندم...

تازه یه الاغم خریدم محیا هم یه گربه خرید که رنگش صورتیه...

بیشتر وقتو رفتیم حرم. خیلی امام رضا رو دوس دارم آخه خونش خیلی بزرگه و جا برای بدو بدو و بازی داره تازه اونجا همه به آدم خوراکی میدن ههههههه ( بین خودمون باشه ها خوراکی هارو برا این به بچه ها میدن که آروم باشنو بشینن اما من و محیا می خوردیمو بازهم شیطونی می کردیم...)

سر دعای کمیلم وقتی مامانم داشت زمزمه می کرد بهش گفتم نخون نخون آقا خودش می خونه ....

یه شبم رفتیم پارک اما بنده موقع سوار شدن یه اسباب بازی اینقده کولی بازی درآوردم که اخرش سوار نشدیم و بلیطمونو پس دادیم

بجاش سوار چرخ و فلک شدیم که البته بنده بهش می گفتم خورشید خانوم

موقع برگشت از مشهد هوا خیلی گرم بود و با وجود اینکه کولر ماشین مدام روشن بود بازم خیلی گرممون شده بود.

ساعت 4 عصر رسیدیم طبس و کنار امامزاده وایسادیم تا یه کم خستگی در کنیم. از جوی کنار امامزاده آب زلالی رد می شد. بابایی منو و محیا را انداخت توی اب تا بازی کنیم خیلی حال داد .همه سفر یه طرف اون آب تنی هم یه طرف

خلاصه جای همتون خالی

ان شاا... امام رضا همه اون کسایی رو که مشتاق زیارتشن بطلبه...


نگار و کفشدوزک ها

سلام

این خاطره مربوط به روز جمعه 5 خرداده

اون روز هم طبق روال خیلی از هفته های بهار من و بابایی و مامانی با خانواده بابا علی رفته بودیم ده.

یعنی در اصل از پنج شنبه بعداز ظهر رفتیم و من و محیا کلی بازی کردیمو خوش گذروندیم. بابا علی با لحاف و تشکا برامون خونه ساخت و ما هم خاله بازی کردیم...

اما صبح جمعه طبق معمول بنده حوصلم سر رفت و خواستم برگردم خونه

این بود که مامانی با عمه منو ومحیا رو بردن لب رودخونه تا یه کم بازی کنیمو من کمتر نق بزنم.

اونجا بود که عمه یه چیز کوچولوی قرمز رنگ با خال های مشکی رو از بین علف ها پیدا کردو دادش به من

خیلی خوشگل بود. محیا که ازش می ترسیدو می گفت الان می خورتم!!!

اما من خیلی دوسش داشتم. مامانم بهم گفت اسمش کفشدوزکه. آخی اسمشم مثل خودش بامزست.

این جوری شد که من با کفشدوزکا دوست شدم و مامانی هم چند تا از اونا رو کرد تو یه کاسه و برگشتیم باغ بابابزرگ

دیگه تا بعد از ظهر با اونا سرگرم بودم. با هم سر سفره نشتیم و غذا خوردیم. با هم دیگه خوابیدیم. تازه یکیشونم که فکر کنم باباشون بود پرواز کردو رفت بره کار کنه . کلی از خودم قصه ساختم . تازه استخرم بردمشون. انداختمشون تو حوض وسط باغ !! اونا هم خوب شنا می کردن.

آخرشم که می خواستیم برگردیم خونه چند تا شونه با خودم اوردم.

اما از اونجایی که خیلی انگولکشون کردم دو تاشون پریدنو رفتن. فرداشم که می خواستم برم مهمونی دوتای دیگه رو با خودم بردم...

ادای راه رفتنو پرواز کردنشونم در میاوردم هههههههههه

اما آخرش یکروز که مامانی حواسش نبود اخرین دونه اونا رو که هنوز از دستم فرار نکرده بود رو به قول خودم کندمش!!!!

موقعی که مامانی اومد بالای سرش بیچاره مرده بود .

راسی می خوایم بریم مسافرت پیش امام رضا با مامان بزرگ و بابابزرگم. مهم تر از اون با هو هو چی چی می ریم و با هواپیما بر می گردیم. خیلی خوشحالم...

بعد از یک غیبت طولانی

سلام این اولین باره که بیش از دو ماهه اینجا نیومدم

اولش که شب عید بودو درگیر کارای شب عید بودیم

بعدشم که تعطیلات شروع شد و مامانی حدود 20 روزی خونه بودو واقعا زندگی کردیم. خیلی خوب بود. صبحها تا ساعت 10 می خوابیدیم بعدش صبحانه و بازی و تماشای تلویزیون و مهمونی و گردش و تفریح

شبم مامانی مجبورم نمی کرد بخوابم تا هر موقع دلم می خواست دوتایی بیدار بودیم و خلاصه حسابی تعطیلات بهمون چسبید. تازه سه چهار روز اولم که بابا جونمم خونه بودو و همش دنبال گردش و تفریح بودیم.

ماشین جدید بابایی رو دوست دارم مخصوصا اینکه توش تلویزیون داره و دیگه می تونم ترانه های خاله ستاره رو حتی توی ماشینم ببینم اما بازم ماشین قیلی رو بعنوان دید بابایی قبول دارمو هر جا یه 405 می بینم میگم دید بابایی که فروشخه هههههههههههه

توی تعطیلات چند تا شعر یاد گرفتم و خلاصه مامانی کلی برام مادری کرد.

اما بعد از تعطیلات رو دوس ندارم. بخاطر اینکه مامانی و بابایی دوباره همش سر کارن. بخصوص بابایی که شرایط کارش طوری شده که شبها اونقدر دیر می یاد که من خوابم. یه وقتایی به زور خودمو نگه می دارمو تا دیر وقت توی تختخواب شعر می خونم تا بابام بیاد. مامانی که از خستگی بیهوش می شه...

صبح ها هم کلی بهونه گیری میکنم و مادربزرگم دیگه از پسم بر نمیاد خونه عزیزم که دیگه شده قرق مهرنوش ( دخترخالم) و در نتیجه اونجا هم نمیشه رفت. البته باید بگم تقصیر خودمه آخه می خوام اذیتش کنم.

من نمی دونم چرا وقتی چهار دست و پا راه می ره و من می شینم پشتش صدای همه در میاد. خب اینجوری نکنه تا منم سوارش نشم!!!!

مامانی دیگه تصمیمش قطعی شده برا اینکه من برم مهد کودم اما مشکل اینجاست که نزدیک خونمون مهد بدرد بخور نیست و از طرف دیگه بابا یی نق می زنه که من نمی تونم بچه را با موتور ببرم.( آخه بابایی تو محل کارش پارکینگ نیست و با موتور می ره سر کار) البته نه که تا حالا راحت بوده و مادربزرگ و عزیز همسایه مون هستن یخورده زورش میاد به خودش زحمت بده و منو ببره و بیاره. دردسرتون ندم کلی گرفتار شدیم سر مهد رفتن بنده

بذارید چند تا از شعرا مو بنویسم تا یکم حال و حوای پستم بهتر بشه...


مورچه داره می بافه یه شال گرم و پشمی برای دوست خوبش یه شال نرم و پشمی

ریخته کنار دستش  صد تا کلاف کاموا  مورچه میگه خدایا  تموم می شه تا فردا؟

زرافه دوست مورچه  فردا می شه سه سالش   هر چی براش می بافه  تموم نمیشه کارش!!!


بهارمو بهارم  شادی با خود میارم  شکوفه های سفید  گلهای تازه دارم

سه ماه دارم همیشه  فروردین اولیشه  اردیبهشت و خرداد   دو ماه اخریشه



من گربه نازنازم  مثل گل پیازم   دندونای ریز دارم  پنجه های تیز دارم

دو گوش دارم که تیزه  صورت من تمیزه   گوشت می خورم همیشه  تا بدنم قوی شه

چشمای من قشنگه  درشت و آبی رنگه  هر چیزی رو بو می کنم   میو میو می کنم


این اتوبوس واحد  دود می کنه راه می ره

هی پر و خالی میشه  ایستگاه به ایستگاه میره

باید مواظب باشیم  تمیز باشه همیشه

تو ماشین شلخته آدم سوار نمی شه


و کلی شهر دیگه که مامانم بهم یاد یاد

تازه یه روز که رفته یودم سر کار مامانی خاله فائزه بهم یه شعر قشنگ یاد داد که هر وقت می خونمش اخرش میگم خاله فائزه خونده

گل همه رنگش خوبه  بچه زرنگش خوبه  توی کتاب نوشته  تنبلی کار زشته

تنبل همیشه خوابه  جاش توی رختخوابه   بدو بدو بدو بیدارش کن از رختخواب جداش کن    خاله فائزه خونده!!!

البته اون بدو ها رو هم یک خودم بهش اضافه کردم که تاکید کنم دور و بر ما کسی تنبل نیست اون تنبله از اینجا دوره ههههههه


چند شب پیش داشتم برا خودم می خوندم مشترک گرانی شماره مورد نظر در ... وجود ندارد. لطفا ... تماس بگیرید.

مامانی بعد از کلی گوش دادن که فهمید دارم چی می گم زد زیر خنده . نگو وقتایی که گوش تلفنو بر می دارم و الکی شماره میگیرم حرفهای اون خانمه میگه که شماره وجود نداردو حفظ کردم و هی میگم...

تازه به مامانم می گفتم برام مشترک گرانی بذار. انگار مثل سی دی های خاله ستاره می مونه!!!


دیگه با اجازتون من برم دیگه  امیدوارم ایندفعه زودتر بیام...

همه چی از همه جا

وقتی بابایی ماشینشو فروشخه!!!

حدود یکماه پیش بابایی ماشینشو به یکی که کلی وقت بود پیله کرده بود بخرتش فروخت

منم کلی حالم گرفته شد اخه خیلی دوسش داشتم هر جا 405 نقره ای میدیدم می گفتم ماشین بابا علی

اما از اون روز دیگه نمی گفتم و خیلی هم افسرده شده بودم حتی مریضم شدم. هیچکس فکر نمی کرد اینقدر به ماشین بابایی وابسته باشم

هر کی هم می پرسید می گفتم بابایی ماشینشو فروشخه!!! بریم مغازه ماشین نو بخریم بریم برف بازی برف بریزیم تو هم هوووووووووو

یه وقتایی تو عصبانیت و بهونه گیری می گفتم ماشین نو می خوام ماشین پارس سفید !!! ماشین سمند!!!

( حداقل این اتفاق باعث شد من اسم ماشینا رو یاد بگیرم هههههههه)

مامانی کلی دلش آب شد از بس من اینا رو تکرار کردم

بابا علی هم کلی دنبال ماشین گشت و گیرش نیومد تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت ریو ثبت نام کنه و به این ترتیب بود که ما همین دیروز دوباره ماشین دار شدیم

ماشین جدیدمون یه چیز خیلی باحال داره. شبیه تلویزیون کوچولو.آخ جون از این به بعد می تونم سی دی ها حسنی و لولو اکلی ( قهوه تلخ) رو تو ماشینم ببینم .( اگه مامانم بفهمه دق می کنه از بس از ظهر تا شب دارم تو خونه این سی دی ها رو می بینم کلافه شده حالا دیگه تو ماشینم بهش اضافه شد ههههههههه)

دیشب هی می خواستم انگولکش کنم که مامانی گفت تو باید عقب بشینی منم هی میگما اما تا عمل خیلی مونده !!!

خلاصه قراره این جمعه بعد از چند هفته خونه نشینی بریم گردش هورااااااااااااااااااا


اصلاح و سشوار کشی توسط نگار بانو

بله جدیدا بنده همش تو کار اصلاح مو و سشوار کشی ام. مامانی و عزیر و هر کی چهار تا شاخ مو رو کلش باشه رو می شونمو با یه برس میوفتم به جون موهاش

تازه بجای سشوارم صداشو در میارم هههههههههه

کارم خیلی تمییزه برا هر سشوار کشی یک ساعت وقت میذارم و تا وقتی صدای مشتریم در نیاد ول کن نیستم

خواستید از همین جا وقت بگیرید...

یزدی بازی!!!

مامانی شیر محلی گرفته بود و می خواست بجوشوندش

وقتی شیرا رو ریخت توی ظرف بهش گفتم آب بکن تو ظرفش بچرخون بریز توش هههههههههههههه!!!!





شعر و بازیهای جدید

سلام

خیلی سایه ام سنگین شده ها ماهی یکبار سر می زنم!!!

اومدم چند تا شعر جدید که یاد گرفتمو بگم شاید بقیه هم خوششون بیاد

پیرهن بچه ماهی

پولکیو رنگیه

پیرهن خاله لاک پشت

یه پیرهن سنگیه

پیرهن جوجه از پر

پیرهن گربه از مو

وای چه قشنگو نازه

ببعی پشمالو ( البته من میگم پمشالو ههههه)


پارک محله ماه

بزرگه و قشنگه

سبزه داره گل داره

گلاش چه رنگارنگه

توی زمین بازی تاب داره با سرسره

خرگوشکم مثل من میشینه سر می خوره


یه سر دارم دوتا گوش

هی می کنم جنب و جوش

خرگوشک زرنگم ببین چقدر قشنگم

دو دندون تیز دارم   پنجه های ریز دارم

تو دشت و باغ و بیشه   جست می زنم همیشه

رو سبزه ها میشینم   هویج هارو می چینم

گاز می زنم چه آسون   هویج ها رو با دندون 


و چند تا شعر دیگه

آخرین قصه ای هم که بلدم قصه بند انگشتیه و خودمم از اول تا آخرشو تعریف می کنم تازه می دونم اگه اتاقم کثیف و بهم ریخته باشه خاله سوسکه میاد توش. چون سوسکا دوست دارن جای کثیف و بهم ریخته زندگی کنن.

تازه اگر خاله سوسکه بیاد شاید بخواد منو بگیره برا پسرش اونوقت من چطوری راضیش کنم که من دوست ندارم با پسر سیاه خاله سوسکه عروسی کنم....


قصه حسنی  که از تاریکی می ترسید و نمی خواست توی اتاق خودش بخوابه رو هم بلدم و از وقتی اونو شنیدم شبا توی اتاق خودم می خوابم البته با مامانی ههههههه


آخرین بازی هم رنگ بازیه

یعنی انگشتامو رنگی می کنمو بعد روی مقوا نقاشی میکنم

یه خرده کثیف کاری داره اما خیلی با حاله 

چند تا عکس با حالم از این بازی دارم اما بدلیل نداشتن یه سایت خوب برا آپلود همه عکسام مونده



با اجازه همگی

سعی می کنم این دفعه زودتر بیام



اگه جایی از بدنتون درد داره باید بکنیدش بندازیدش دور!!!

سلام

موضوع این پست از اونجا شروع شد که بنده مجبور شدم چند ماه پیش یکی از دندونامو بکشم. چشمتون روز بد نبینه . اینقده درد داشت که نگو.

بعد از اون ماجرا من با خودم تحلیل کردم که هر جایی که درد می کنه رو باید رفت پیش دکتر و کندشو انداخت دور!!!

یکبارم که عزیز داشت از پادردش حرف می زد بهش گفتم عزیز برو دکتر پاتو بکنه بندازه دور هههههههههه

حالا از همه جالبتر اون موقعی بود که برا معینه چشم می خواستم برم دکتر

قبلش مامانی برام توضیح داد که چطوری چشممو معاینه می کنن اما من مرتب می گفتم که باید برم دکتر چشممو بکنه!!!

خلاصه رفتیم دکتر

همینی که وارد مطب شدیم چند تا خانم و آقای سالمندو دیدم که یکی از چشماشونو بسته بودن

دیگه واقعا ترسیدم با خودم فکر کردم حتما دکتر چشمشونو کنده و روشو بسته...

رنگم پریده بود و صدام در نمی یومد

وقتی صدامون کردن که بریم تو می خواستم فرار کنم

اما دکتر خیلی مهربون بودو فقط نور انداخت توی چشممو ازم خواست به روبرو نگاه کنم

و وقتی کارمون تموم شد اومدیم بیرون اما من تا کلی وقت داشتم چشمامو و دندونامو کنترل می کردم که مبادا دکتر کنده باشدشون

اولین بوسه واقعی

نمی تونم وصف کنم که چقدر کیف کردم

دیروز بعد از ظهر می خواستم ببرمت  آرایشگاه که موهاتو مرتب کنم. بنابراین داشتم برات توضیح می دادم که داریم میریم آرایشگاه تا خوشگل بشی عروس بشی و...

با هم رفتیم تا حاضر بشیم. وقتی از دستشویی آوردمت بیرون و خواستم لباس تنت کنم یهو لباتو چسبوندی به لپمو  بعدش سه تا ماچ محکم...

خیلی حال داد اونقدر زیاد که دلم نمیومد صورتمو بشورم مبادا پاک بشه هههههههههه

عزیزم

تولدت مبارک