تـــــــولدت مبارک

دخترکم ؛ ناز گلکم ...

تــــــــــــــولدت مبارک ...

5 سال پیش ؛ این موقع به دنیا اومدی  ...

بودن در کنار تو ؛ لحظه هایی ِ که عشق رو با تمام وجودم لمس می کنم ....

برات یه دنیا سلامت و شادی آرزو می کنم ؛ نازنینم ؛ تمام ِ هستی ِ من ....


یخچالمون !

باز هم عکس !

دیدم تو پُست قبلی ؛ صورت آوا مشخص نیست ...
گفتم اینها رو هم آپ کنم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
می رم ؛ یهو دوباره چند وقت پیدام نمیشه !
اینه که گفتم حسابی امشب شلوغ کاری کنم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

عکس نیم رخ !
می گم آوا ؛ اونطرف رو نگاه کن ؛ ازت عکس بگیرم ...
خوب طفلی هم اونطرف رو نگاه کرده دیگه !!!!!!!!!!!!!!

دالی
این عکس رو خیلی دوست دارم .

تابستان_ آوا و دوستانش !

امشب که افتادم رو دور نوشتن و عکس گذاشتم ؛ دو تا هم از عکسهای قدیمی تر آوا می ذارم ...
مربوط به تابستان گذشته بود و نمایشگاهی که رفته بودیم ...

دوستاش رو ببینین ! صورت آوا پنهان شد !

گالری

یه گالری کوچیک از نقاشی های آوا
مـــــــــــــــــهر ماه ۹۲









البته باز هم هستا ! دیگه بقیه رو عکس نگرفتم ...
البته یه چیزی بگم ؟
همه این نقاشی ها موضوع دارن ؛ یکی از موضوعات (مربی مهد) بود ؛ آوا عکس خاله مریم رو کشیده بود ؛ مربی مهد قبلی که خیلی دوستش داشت ...
الان که داشتم عکسها رو می ذاشتم ؛ دیدم انگار از خاله مریم عکس نگرفتم !!!
شبه و تاریک ؛ امکان عکاسی ندارم :(

نقاشی اولی رو هم خیلی دوست دارم ؛ داره بارون می آد ...
خورشید پشت ابر ِ

خوشحالم ...

؛ یک کمی مادرونه خوشحالم و شاید کمی بیشتر ...
آره ؛ انگار بیشتر از یک مادرانه ساده خوشحالم ...

می دونم همه مامانها از پیشرفت بچه هاشون خوشحال میشن ؛ می دونم همه مامانها نتیجه زحماتشون رو می گیرن وقتی موفقیت بچه هاشون رو می بینن ...

متفاوت خوشحالم ؛ شاید چون این مدت خیلی با خودم در گیر بودم .... :(
به خاطر همه  تصمیماتی که گرفتم و گاها فکر کردم که تصمیم درستی نبوده ...
اما امروز و امیدوارم تا همیشه ؛ نتیجه این تصمیم گیری ها برام مثبت باشه و همیشه همین حس خوب رو داشته باشم ....

و اممممممما ؛ اینکه از چی خوشحالم :
از اول مهرماه ؛ آوا مهد جدید رو داره تجربه می کنه ؛ تجربه ی خوبیه برای هر دوی ما ...
محیط جدید ؛ مسیر جدید ، مربی های جدید ؛ و البته خیلی از مربیان و دوستان خوب قدیمی ...

آخر هر ماه ؛ واحد کاری بچه ها رو برامون می فرستن ...
در مورد اونچه که تو اون ماه یاد گرفتن ؛ و کاردستی ها و نقاشی هایی که تو مهد کشیدن ....

امروز مربی آوا تو دفترچه اش اینطوری نوشته بود :

آوا در کلاس توجه خوبی دارد .
در نقاشی کردن و کار با قیچی و درست کردن کاردستی و رنگ آمیزی خوب عمل می کند .
آوا جان خلاقیت خوبی دارد و این مسئله در کاردستی هایش بارز است .(خیلی برام مهم بود .)
ارتباطش با بچه ها خوب و صمیمی است و اکثر بچه ها دوستش دارند .
در انجام واحد کار و گفتگو در کلاس فعال است .


حالا حق دارم خوشحال باشم ؟
اگه باز عناصر بیرونی اذیتم نکنن ! همیشه خوشحال خواهم بود به خاطر این تصمیمی که گرفتم .

این عکسها هم داغ ِ داغ ِ
همین امروز گرفتم .... تو حیاط مهد .

پ ن : واتر مارک مامی پیک درست افتاد روی صورت آوا ؛ ببخشید دیگه !

و باز هم یک پله بالاتر

از اول شهریور ماه ؛ دخترکم رفت یه کلاس بالاتر ...
الان پیش آمادگی شده ....
هر چند یه طبقه تو مهد پائین اومده و خودش می گه من اومدم پائین تر نه یه کلاس بالاتر !

روز دختر بر تو مبارک دخترکم .

طبقه سل ام !

آوا کلاس موسیقی میره ...
بلز و فلوت می زنه .
تو موسیقی قبل از اینکه بچه ها نت خوانی رو یاد بگیرن نتها رو با حروف انگلیسی یادشون می دن .

به این صورت :
دو  : C 
ر: D
می: E
فا : F
سل : G
لا : A
سی : B

 در آسانسور :

طبقه همکف = طبقه سُل اُم !
پارکینگ = طبقه سی ام !



من و آوا و سرویس مهد !

ماه پیش که هوا خیلی گرم شد ؛ واقعا برام سخت بود ؛ آوا رو با ماشین برگردونم خونه ...
یه روز با راننده سرویس مهد صحبت کردم و قبول کرد که هر دوی ما رو برسونه خونه ...

از اون روز آوا خیلی خوشحاله .
به دو دلیل : یکی اینکه بچه های سرویسی مهد ؛ از عمو خانَکی تعریف می کردن و آوا دوست داشت ؛ مثل بچه ها سوار ماشین آقای خانکی بشه .
دوم هم اینکه واقعا راحت برمی گردیم خونه .


قصه اول 
مامان : آوا سلام و خداحافظی یادت نره !

آوا : مامان سلامم تموم شده ؛ خداحافظی ام هم تموم شده !

مامان : خوب برای فردا بساز .

فردا .....
مامان : آوا سلام و خداحافظی یادت نره .
آوا : مامان هنوز نساختم !
مامان : پس دیرروز قرار بود که بسازی که ؛ چی شد ؟
آوا : باید روز تعطیل باشه ؛ دیروز که تعطیل نبود !

قصه دوم 

آوا :مامان یه روز یه نامه بنویس ؛ بده آقای پستچی بده به عمو خانکی 

مامان : چرا نامه ؟ 

آوا : خوب آخه دوستش دارم !

مامان : توش چی بنویسم ؟

آوا : بنویس عمو خانکی مرسی که هر روز ما رو می رسونی خونه ....


اولین سریالمون !

سالهاست هیچ سریالی رو از شبکه های سیما ! ندیدیم :(
یعنی دقیقا از وقتی آوا به دنیا اومد ؛
آخرین سریالی که دیدم لاست . بود که تقریبا یک سال باهاش زندگی کردیم .

اما بعد از اون دیگه هیچی ...

به چند دلیل ، که مهمترینش کوچک بودن آوا بود و اینکه نیاز به توجه داشت ؛ اینکه اگه می خواستم دقیق چیزی رو ببینم ؛ اونقدر ادا و اطوار در می آورد که نمیشد .

هر چند الان هم همینطوره ولی خوب ؛ باز میشه یه چیزهایی رو هم از داستان فیلم متوجه شد .

امسال با شروع ماه رمضون یه سریالی پخش میشه به اسم مادرانه .
دومین قسمتش رو اتفاقی خونه مامان دیدم و دلم خواست داستانش رو دنبال کنم .
و عجیب اینکه داستانش آقای همسر و هم جذب کرده .

سریالی که علی رغم داستان خوب و خوش پرداختش ؛ بازی و کارگردانی ضعیفی داره ...
با این حال مشتری اش شدیم و هر شب دنبالش می کنیم ...

و در ادامه ؛ هر شب هم با آوا یه داستان داریم !
خوب این اولین فیلم جدی  هست که آوا میبینه ؛ عمیقا صحنه ها و داستان رو دنبال می کنه و بعد ...

گاهی فقط سوال و جواب می کنه ؛ اما گاهی بعدش یه داستان عریض و طویل داریم برای خوابیدن ؛ یه سری بغض و گریه و حیغ و فریاد داریم ....

خوب حالا نمیشه بچه رو هم خیلی پاستوریزه بار آورد ؛ به هر حال باید یه سری چیزها رو بدونه ....
اما واقعا صحنه هاش گاهی حس می کنم برای یک کودک 4 سال و نیمه مناسب نیست !

به خصوص اون صحنه تصادف مادر رها و صحنه کشته شدن اون آقاهه که آقای خوبی نبود !!!!!!!!!!

وقتی هم که مادر رها تنها برگشت خارج ؛ داستانی داشتیم !
 گریه و گریه و گریه که مامان چرا آقاهه باهاش نرفت ؟

براش توضیح دادم ؛ کامل و مفصل و اندازه ذهن کوچیکش ...
اما چون شدید مشغول گریه بود ؛ انگار گوش نمی داد و متوجه نشد ؛ بعد که گریه هاش تموم شد ؛ گفت : 
مامان چی گفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه ....
بوس و بغل و بهانه گیری ؛ قصه این شبهای ماست .

صبح که بهش فکر می کنم ؛ قشنگه ؛ اما شبها :(
خسته ام و بی انرژی ......................................